سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم رب المهدی

اللهم عجل لولیک الفرج

پیرزن به زحمت پاهای خسته اش رو روی زمین میکشید و جلو میومد، نگاهش به گنبد نیلوفری گره خورده بود...وقتی نزدیکم رسید بدون این که منتظر بمونه تعارفش کنم رو صندلی نشست...لباس محلی به تن داشت وبا لهجه حرف می زد...به سختی می فهمیدم چی میگه...پرسید :«دخترم نماز امام زمان چه جوری خونده میشه؟» براش توضیح دادم...گفتم: مادر! برای ماهم دعا کنید...

پیرزن شروع کرد:« دعا می کنم زیر پرچم حضرت صاحب باشی ،دعا می کنم جزء سربازاش باشی ، دعا میکنم....دعا میکنم حضرت صاحب تشریف بیارن...»

به این جاکه رسید دیگه نتونست بغضش رو کنترل کنه ...قطره های اشک بود که روی گونه های چروکیده اش سُرمی خورد ومی افتاد...: « یه عمره که دارم داغ دوری شو تحمل میکنم ، یه عمره دارم انتظارشو می کشم...می ترسم...می ترسم بمیرم و آقامو نبینم...»

پرسبز رنگ خادمی رو که تو دستم بود بوسید و رفت...اون داشت دور می شد اما صداش تو گوشم بود...

«می ترسم بمیرم و آقامو نبینم»

____________

__________________

شیفتم تموم شده بود ،رفتم واحد فرهنگی تا اتمام شیفتم رو اعلام کنم و پرو کارتم رو تحویل بدم که...

که یه آگهی تسلیت رو بُرد نظرمو جلب کرد!

درگذشت خادم امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ،خانم زهرا...را به پیشگاه آن حضرت تسلیت عرض میکنیم!

او هم جمال یو سف زهرا ندید و رفت!

اشک تو چشمام حلقه زده بود...حرفای پیرزن...فوت یکی از خادم های پیش کسوت...همه دست به دست داده ...

__________

________________

دلگویه 1.آقا اگه منم بمیرم این لیاقتو دارم که اسمم جزءخادم هات ثبت بشه؟

دلگویه 2.آقانذاری حسرت به دل بمیرم! نمیخوام بگن او هم جمال یوسف زهرا ندید ورفت:(

دلگویه 3. از اون روز خیلی دلم گرفته...

دلگویه 4.برای سلامتی و ظهور مولا و شادی روح خادم حضرت صلوات ختم می کنیم؛ اللهم صل علی محمدوآل محمد وعجل فرجهم والعن واهلک اعدائهم

 


+ نوشته شده در  یکشنبه 90/7/24ساعت  7:31 عصر  توسط دلشده-شیدا  |  نظر



بهش میومد بچه سوسول باشه!

آره ازاون پسرای ژیگول که اصلا فکر نمیکنی جمکران بره و نماز بخونه و...

خلاصه قیافه غلط اندازی داشت

من طبق معمول کنار درب ورودی نشسته بودم

دیدم داره میاد سمت من!

اومد نزدیک و گفت:سلام خانوم!

گفتم : سلام علیکم!

گفت : این چاه جمکران که توش نامه میندازن ؛ کجااااااااست؟

گفتم برین جلوتر اون نرده ها رو که رد کنین بعد اونه

تشکر کرد و رفت...

اما منو شرمنده کرد!!!

نه تنها من! بلکه تمام  اونایی رو که از روی قیافه ی آدمها قضاوت میکنن و...

زیر لب دعا کردم که آقا حاجتشو بده و دست خالی ردش نکنه...


+ نوشته شده در  دوشنبه 90/7/11ساعت  8:56 عصر  توسط دلشده-شیدا  |  نظر



«بسم رب المهدی»

اللهم عجل لولیک الفرج

تو این روزایی که از جمکران دور بودم خاطره های قشنگی رو به همراه برده بودم که وقتی هرکدوم رو مرور میکردم کمی دلتنگیم رو تسکین می داد...میخوام یکی از اون خاطره هارو براتون بگم:

اسمش سارابود ، بیست وچهار-پنج ساله ...وضع حجابش خیلی نامناسب بود ؛بلوز وشلوار زرشکی رنگی پوشیده بود و روسری کوچیکی روی سرش بود! می خواست باهمون پوشش وارد حیاط مسجد بشه !

گفتم: عزیزم شما با این پوشش نمی تونید وارد بشید ،چادر دارید سرکنید؟

گفت: من فقط سرچاه میخام برم!....

درهر صورت قرار شد منتظر بمونه تا مادرش بره نماز بخونه بعدسارا باچادر مادر بره داخل...

باید یه جوری باهاش حرف میزدم ولی چه جوری؟ به نظر می رسید خیلی سخت بشه باهاش ارتباط برقرار کرد...یه صندلی اوردم براش ،حالا روبروم نشسته بود.باکمی مقدمه وارد بحث شدم...پرسیدم از چادر بدت میاد؟ گفت : من اینقدر بدحجابم نیستماااا هواگرم بود....مسافربودم...

حرفامون حسابی گل انداخته بود فهمیدم شبهات اعتقادی زیادی داره که تو اون مدت کم نمیشه کاری کرد :(...شماره چند مرکز پاسخگویی به شبهات رو بهش دادم.

(آقا عنایتی  کن اون نیاز به کمک داره ...)

 

حالا دیگه خیلی راحت حرف میزد ؛ « تصمیم گرفتم یکی از گناهامو به خاطرآقا ترک کنم....»

مادر سارااومد و حرفامون ناتموم موند . اما حالا سارا هر از  گاهی با پیامک هایی که می فرسته منو یه بار دیگه متوجه این مطلب میکنه که وقتی آقاکسی رو تا دم در میاره ، یعنی میخاد بهش عنایت کنه ،میخاد کمکش کنه ،میخاد...

حالا دیگه سارا برای من یه دوسته ،دوستی که مطمئنم قدم به قدم داره جلو میره.

آقاجون! ممنونتم ومنتظررسیدن پنجشنبه تابعد مدتها دوری دلتنگیمو تسکین بدم

 


+ نوشته شده در  یکشنبه 90/7/3ساعت  8:20 عصر  توسط دلشده-شیدا  |  نظر