سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم رب المهدی...

...چند روزی بود حال و هوای خوشی نداشت...کاش می تونستم کمکش کنم...آخه اون روزا خودمم حال وهوای خوبی نداشتم...

اونقدر خوب نبود که چند روز مونده به شیفت مون،گفت:شیدا من این هفته نمی خوام بیام...نمی خوام شیفت بدم!!!

گفتم :دلشده !این راهش نیست...مطمئنی داری درست عمل میکنی؟با آقا که نمی شه قهر کرد...چیزی نگفت...اما مطمئن بود که این نمیاد...

برای اینکه مطمئن بشم...شب بهش پیام دادم؛دلشده کلاس هیچی اما جمکرانو میای دیگه؟ جواب داد: زنگ زدم واحد فرهنگی گفتم نمیام...

قهر بود...لج بود...نمی دونم چی بود...اما میدونم که دلشده خوب نبود...

کلاس تموم شد...آخرین لحظه بازم گفتم : این راهش نبود دلشده...و اون خداحافظی کرد و رفت سمت اتوبو سی که مسیر همیشگیش بود...

ومن به سمت مینی بوسی که سرویس جمکران...

خسته بودم...نه جسمی ...که روحی...ما که تمام خستگیامونو تو همون چهارساعت شیفت مون التیام می دادیم...حالا چی شده بود که...

یه کتاب شعرقدیمی از کیفم درآوردم که درطول مسیر حوصله ام سر نره...آخه همیشه تمام مسیرو دلشده و شیدا باهم حرف می زدن...

اون روزواحد فرهنگی مشکلی به نام تقسیم نیرو هم نداشت...چون بین همه خادم ها دونفر بودن که نباید با هم شیفت می دادن...

مینی بوس ناله ای کرد و راه افتاد...اماچند ثانیه نگذشته بود که راننده بادیدن کسی که با عجله دنبال ماشین می دوید،زد رو ترمز...دلشده نفس نفس زنان درروبازکردواومد بالا...

کنارم نشسته بود و همچنان داشت نفس نفس می زد ومن با تعجب نگاش می کردم...دلشده ! این جا چکار می کنی؟...

گفت : نتونستم برم...هرکاری کردم نتونستم برم...خودمم نمیدونم چرا این جام!

گفتم تو تصمیم نگرفتی ،طبیعیه در مورد علتشم ندونی...تو رو آقا آورده...اشکم رو به زحمت کنترل می کردم ...

آقا نتونست دوری خادمشو طاقت بیاره...

 

_____________________

دلگویه1: اللهم عجل لولیک الفرج

دلگویه2:اون روزم تمام مسیرو حرف زدیم...اما همش مواظب بودم اشکم بی اختیار جاری نشه...


+ نوشته شده در  شنبه 90/10/24ساعت  10:21 عصر  توسط دلشده-شیدا  |  نظر