سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم رب المهدی

السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان

چند ماهی می شد که توفیق خدمت نداشتم؛ و دلتنگی شده بود همدم روزهام.حالابعداز چند ماه شب میلاد عمه سادات علیها السلام مهمون آقاشدم...سرنشین ها بیشتراز ظرفیت ماشین بودن ، صدای حرف زدن و خندیدن ...و هرچنددقیقه یکبار صدای مادرم که می گفت: کم حرف بزنید حواس ... پرت میشه...

تواون جمع یه نفر ساکت بود...کسی که اشک امونش نمی داد تا حرف بزنه...

سینه ام سنگین شده بود ، نفس هام به شماره افتاده بودن ، صورتم کاملا خیس بود ...نمیدونم شوق دیداربود یا دلتنگی ذخیره شده...نمیدونم...

هرچی که بود من بودم و قطره های اشک که سر می خورد رو صورتم وشب چراغونی و...

رسیدیم به درب ورودی جمکران...دربی که من سال اول خدمتم بیشترین روزهارو اونجا خدمت کردم...حالا دیگه نمی تونستم حتی اشکمو قایمکنم...چشام سرخ بود و خیس...اما مهم نبود...مهم این بود که من بعدازچندماه برگشته بودم پیش آقام...:)

آقایی که همیشه ازش خواستم و می خوام که دستمو رها نکنه...نمیدونم باید شکر می کردم یا شرح روزهای دلتنگی و دوری رو میدادم امامیدونم آقا هم از برگشتنم خوشحال بود...خوشحال بود که شب میلاد عمه جانشون بهم توفیق حضور داد...مهمون بودم اما حس مهمونارونداشتم...من اون جا یه حس بالاتری دارم...حس یه خادم، وقتی خونه ی مولاشه...

دلگویه 1: اللهم عجل لولیک الفرج

دلگویه2: آقا ! ممنونتم

 

 


+ نوشته شده در  یکشنبه 91/7/2ساعت  9:27 عصر  توسط دلشده-شیدا  |  نظر