سفارش تبلیغ
صبا ویژن

«بسم رب المهدی»

اللهم عجل لولیک الفرج

تو این روزایی که از جمکران دور بودم خاطره های قشنگی رو به همراه برده بودم که وقتی هرکدوم رو مرور میکردم کمی دلتنگیم رو تسکین می داد...میخوام یکی از اون خاطره هارو براتون بگم:

اسمش سارابود ، بیست وچهار-پنج ساله ...وضع حجابش خیلی نامناسب بود ؛بلوز وشلوار زرشکی رنگی پوشیده بود و روسری کوچیکی روی سرش بود! می خواست باهمون پوشش وارد حیاط مسجد بشه !

گفتم: عزیزم شما با این پوشش نمی تونید وارد بشید ،چادر دارید سرکنید؟

گفت: من فقط سرچاه میخام برم!....

درهر صورت قرار شد منتظر بمونه تا مادرش بره نماز بخونه بعدسارا باچادر مادر بره داخل...

باید یه جوری باهاش حرف میزدم ولی چه جوری؟ به نظر می رسید خیلی سخت بشه باهاش ارتباط برقرار کرد...یه صندلی اوردم براش ،حالا روبروم نشسته بود.باکمی مقدمه وارد بحث شدم...پرسیدم از چادر بدت میاد؟ گفت : من اینقدر بدحجابم نیستماااا هواگرم بود....مسافربودم...

حرفامون حسابی گل انداخته بود فهمیدم شبهات اعتقادی زیادی داره که تو اون مدت کم نمیشه کاری کرد :(...شماره چند مرکز پاسخگویی به شبهات رو بهش دادم.

(آقا عنایتی  کن اون نیاز به کمک داره ...)

 

حالا دیگه خیلی راحت حرف میزد ؛ « تصمیم گرفتم یکی از گناهامو به خاطرآقا ترک کنم....»

مادر سارااومد و حرفامون ناتموم موند . اما حالا سارا هر از  گاهی با پیامک هایی که می فرسته منو یه بار دیگه متوجه این مطلب میکنه که وقتی آقاکسی رو تا دم در میاره ، یعنی میخاد بهش عنایت کنه ،میخاد کمکش کنه ،میخاد...

حالا دیگه سارا برای من یه دوسته ،دوستی که مطمئنم قدم به قدم داره جلو میره.

آقاجون! ممنونتم ومنتظررسیدن پنجشنبه تابعد مدتها دوری دلتنگیمو تسکین بدم

 


+ نوشته شده در  یکشنبه 90/7/3ساعت  8:20 عصر  توسط دلشده-شیدا  |  نظر