سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خیلی مضطرب به نظر میرسید !!

سوار برویلچر اومد سمتم

سلام کرد جوابشو دادم

گفت: گم شدم کم مونده بود بغضش...

گفتم پس این خانم کیه که ویلچرتونو...گفت غریبه س دلش برام سوخته!

گفتم تنهایید؟!!!

گفت نه با شوهرم بودم نمیدونم کجاباهم قرار گذاشتیم؟! ازتهران اومدیم

توروخدا منو ببرید اونجایی که درخت داره و...

توی راه نمیدونم چندبار براعاقبت بخیری من دعا کرد؟!

گفتم مادرجون! وظیفه مه ، کار شاقی که نمیکنم! گفت اجرت با امام زمان...

بردمش سمت درختها یهو بلند بلند گفت: آهان اوناهاش اون شوهرمه بنده خدا نمیدونم ازکی منتظر منه!

پیرمرد اومد سمتم و ازم تشکر کرد با اینکه سنی ازشون گذشته بود اما معلوم بود خیلی همدیگه رو دوست دارن

اینبار هردوشون تشکرکردن و...

رو کردم به گنبد فیروزه ای آقا و گفتم: تویی که مایه  آبروی من هستی

تو به من اعتبار دادی که زائرات اینقد تحویلم بگیرن

آقاجون! نوکریتو ازم نگیر...


+ نوشته شده در  سه شنبه 90/8/3ساعت  1:19 عصر  توسط دلشده-شیدا  |  نظر