بسم رب المهدی...
پوشش نامناسبی داشت...
آرایشش هم غلیظ بود...
اصرارداشت باهمون وضع بره داخل مسجد...
باهزارخواهش و تمنا ازش خواستیم چادربپوشه...
درجواب ما فقط یه جمله رو تکرار می کرد :« من داخل مسجد نمیرم! فقط یه دسته شمع نذرکردم میخوام اینارو روشن کنم»
_ خواهرم! بیرون و داخل مسجد نداره...شما که دعوت شدین، شما که قلب تون جای محبت آقاست ، ظاهرتونم مثل قلب تون زیبا کنید که آقا بپسنده ، دین بپسنده...
درجواب گفت : دین من نمیگه آرایش نکن ! نمیگه چادربپوش !
.
.
.
.
من زرتشتی ام !
نذرکرده بودم اگه حاجت گرفتم یه دسته شمع بیارم برای امام زمان شما...
دلگویه1: اللهم عجل لولیک الفرج
دلگویه2: آقا حتی حاجت یه زرتشتی رو هم میده!
وقتی دلم میگیرد می دانم که تو هستی
وقتی از تنهایی به ستوه می آیم می دانم که تو هستی
وقتی از دیگران دلگیر می شوم می دانم که تو هستی
وقتی از زمانه به تنگ می آیم می دانم که تو هستی
وقتی تو هستی چه غم دارم؟
وقتی توهستی خدا با من است
وقتی توهستی آرامش با من است
وقتی تو هستی دنیا از آنِ من است
وقتی تو هستی چه کم دارم؟
تو را دارم و دلخوشم به دارایی ام
تو را دارم و مینازم به دارایی ام
تو را دارم و امیدم به همین دارایی است
تو را دارم چه غم دارم؟ چه کم دارم؟
_______________
خودت را از من نگیر ای تمامِ دلخوشی من! ای مهدی...