سفارش تبلیغ
صبا ویژن

«بسم رب المهدی»

السلام علیک یامولای...

شب عیدغدیرشیفت فوق العاده گرفته بودم،لیست خادمین دوشنبه رو که نگاه کردم یه اسم نآشنا تر بود..."ملکی زاده"  یه زمانی هم شیفت بودیم...ملکی تازه اومده

بود....همون خادم عاشقی که...عاشق تراز اون بین خادم ها ندیده بودم...

شنیدم که امروز ملکی زاده یکساله میشه، از ورودی درب 1 باهاش تماس گرفتیم تا یک سالگی شو تبریک بگیم...بچه ها تبریکاشونو گفتن تا نوبت به من رسید...

مثل همیشه حرفاش گل انداخت...شروع کرد به تعریف قشنگ ترین خاطره اش در طول این یک سال؛

« من و شیدا ورودی درب 5 رو کنترل میکردیم، یه زائری اومد که از مشهد اومده بود...شیدا که 11-12 سال بود مشهد نرفته بود اسم امام رضا رو که شنید اشک تو چشاش

حلقه زد...منم نتونستم خودمو کنترل کنم،دلم شکست ،گفتم آقا ! شیدا خیلی دلش تنگ شده هااااااااااااا....

یه ماه بعد بدون برنامه ریزی قبلی ،شیدا بار سفر به مشهد رو بست...حالا دل من بود که عجیب بی تابی می کرد؛ گفتم آقا ! باشه ! منو نطلبیدی!...

خیلی طول نکشید که تو یه سفر،تو کاروان خادمین ،به عنوان خادم آقا منو شیدا همسفر مشهد شدیم...السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا....» گریه اش با خنده

همراه شده بود...

خندیدم، گفتم ملکی ! داری خاطره منو واسه خودم تعریف میکنی؟!:))

طفلک معصومه دوتا شیفت پی درپی داده بود...اونقدر خسته بود که متوجه نشد من شیدام... اما اونقدر با احساس تعریف میکرد برای  من  هم تازگی داشت...

*یک سالگی ات مبارک*

با بغض گفت: «سخته آدم جایی خدمت کنه که اربابشو نبینه:( »

 

________________________

دلگویه1: اللهم عجل لولیک الفرج

دلگویه 2: خیلی سخته آدم جایی خدمت کنه که اربابشو نبینه:(

 


+ نوشته شده در  پنج شنبه 90/8/26ساعت  12:43 صبح  توسط دلشده-شیدا  |  نظر



خیلی مضطرب به نظر میرسید !!

سوار برویلچر اومد سمتم

سلام کرد جوابشو دادم

گفت: گم شدم کم مونده بود بغضش...

گفتم پس این خانم کیه که ویلچرتونو...گفت غریبه س دلش برام سوخته!

گفتم تنهایید؟!!!

گفت نه با شوهرم بودم نمیدونم کجاباهم قرار گذاشتیم؟! ازتهران اومدیم

توروخدا منو ببرید اونجایی که درخت داره و...

توی راه نمیدونم چندبار براعاقبت بخیری من دعا کرد؟!

گفتم مادرجون! وظیفه مه ، کار شاقی که نمیکنم! گفت اجرت با امام زمان...

بردمش سمت درختها یهو بلند بلند گفت: آهان اوناهاش اون شوهرمه بنده خدا نمیدونم ازکی منتظر منه!

پیرمرد اومد سمتم و ازم تشکر کرد با اینکه سنی ازشون گذشته بود اما معلوم بود خیلی همدیگه رو دوست دارن

اینبار هردوشون تشکرکردن و...

رو کردم به گنبد فیروزه ای آقا و گفتم: تویی که مایه  آبروی من هستی

تو به من اعتبار دادی که زائرات اینقد تحویلم بگیرن

آقاجون! نوکریتو ازم نگیر...


+ نوشته شده در  سه شنبه 90/8/3ساعت  1:19 عصر  توسط دلشده-شیدا  |  نظر