مثل همیشه دم درب ورودی نشسته بودم که اومد جلو و گفت:
هربار چشمت به این گنبد فیروزه ای افتاد منو یادکن!
گفتم چشم!
نگاه کرد به گنبد و سلام داد و رفت
اما باز برگشت و گفت هروقت چشمت به گنبد افتاد دعام کنیاااا
لبخند زدم و گفتم باشه حتماااا
دخترجوون رفت و بازم بی قرار یه نگاه به گنبد انداخت و یه نگاه به من و باچشم گریون گفت:
به دلم افتاده حاجتمو میگیرم توروخداااا هرباربه گنبد نگاه کردی برام دعا کن....
اینبار اشکم منم دراومد و نگاه به گنبد آقا کردم و سفارشو به آقا کردم
آخه من روسیاه کجا و واسطه گری پیش آقا کجا؟!!!