بسم رب المهدی...
امانت داری بسته بود ، ساکش رو به زحمت رو زمین می کشید،به در تکیه داد و گفت :« می تونم پیش شما باشم تا امانت داری باز بشه؟»
اشاره به صندلی روبرو کردم وگفتم : بشینین ، خسته می شین...بالبخندی جوابمو داد ،سرم شلوغ بود و حس می کردممنتظرفرصته تاحرف بزنه...« اینجایید برای منم دعاکنید، خیلی مشکل دارم...البته هر وقت اومدم دست خالی برنگشتم...» گفتم: به مکان نیست که، به نزدیکی دله...
از زاویه ای که اون ایستاده بود گنبد پیدا بود،نگاش به گنبد بود و چشاش پراشک ...گفت: «اما "این جا" یه چیزی هست که هیچ جای دیگه نیست...
امانت داری باز شده بود،ساکشو برداشت، خداحافظی کرد و رفت...
دیگه تقریبا شیفتم تموم شده بود که دیدم باعجله اومد...یه اسکناس 5هزارتومنی ازکیفش دراورد ،درحالیکه یه عبارت عربی روشمی نوشت گفت:« ماردم مریض بود نذر کردم ....الان زنگ زدم گفتن حال خیلی بهترشده...اینو حرم حضرت معصومه بندازاز طرف من و اینم(یه مقدارپول دیگه از کیفش دراورد) برام آجیل بخر پخش کن...لطفا...من عجله دارم برگردم »
- من امروز نمی تونم برم حرم...گقت :«هروقت که تونستی »
-شماره تو بده وقتی نذرتو ادا کردم بهت خبر بدم...
-شماره تو به چه اسمی ذخیره کنم ؟ گفت: «عشقی»
بالبخند گفتم من همه رو با اسم کوچیک ذخیره می کنم...گفت : « غریبه »
اما غریبه نبود...از نگاهی که به گنبد می کرد....از حلقه اشکی که تو چشاش بود ، می شد فهمید که " آشناست"
دلگویه1:اللهم عجل لولیک الفرج
دلگویه2:دیروز نذر غریبه رو ادا کردم...هرچند اون غریبه نبود...قریبه( نزدیک) بود