بسم رب المهدی...
مدیرمدرسه 20 دقیقه ای می شد که منتظر بود ، بالاخره گروه شیطون و پرانرژی دانش آموزانش اومدند...باکلی گلایه از گرمی هوا...
چندتایی شون با حالت معترضانه ای رو به من : خاله ! چقد قم گرمه !چه جوری این جا زندگی می کنید؟
اسمش سارا بود و ازشدت گرمای هوای صورتش حسابی سرخ شده بود گفت: خاله ! میاین این جا لباس خنک بپوشین...خیلی گرمتون میشه...وچندمدل لباس پیشنهاد کرد:)
دوستش پرسید: خاله چقدر حقوق می گیرید ؟
قبل از این که من جواب بدم ، سارا گفت : بابا اینا که حقوق نمی گیرن...اینا نوکری امام زمان رو می کنن...
"اووووووووووووه سارا چی گفتی !!!" تقریبا همه ی بچه ها هم صدا باهم گفتند و سارا که صورتش سرخ تر شد و به آغوش خانوم معلم پناه برد...
- من فقط لبخند میزدم...و خانوم مدیر هم - سارا همونطور که درآغوش خانوم معلم پناهنده بود گفت : خاله ! یه وقت ناراحت نشیناااا...همه از خدا می خوان افتخارنوکری امام زمان رو داشته باشن...
و باز لبخند زدم...حالا کمی خستگی شون رفع شده بود و خداحافظی کردند ورفتند ...چند قدمی دورشده بودند...سارا دوباره برگشت و باچهره ی زیبا و معصومش دوباره خداحافظی کرد...
اونا دور شدن ...آروم پرسیدم : آقا جون ! شیفت امروز رو هم ازم قبول می کنید ؟...اسم منم تو لیست نوکراتون هست ؟
دلگویه1: اللهم عجل لولیک الفرج
دلگویه2: آقا جون بزرگترین دلهره ی زندگیم دوری ازشماست...:((
دلگویه 3: به مادرم گفتم اگه قراره یه دعا درحقم بکنی ، دعاکن دستم از دامن آقا کوتاه نشه
دلگویه 4:آقای عزیزم! مهربانم! مولا! من که لیاقت ندارم ...ممنون که راهم دادی...رهام نکن...