سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم رب المهدی

آقا سلام

چندروزی بیشتربه نیمه ی شعبان نمونده...

همیشه دلم می خواست جلوی پای زائرات بایستم و باروی باز ازشون استقبال کنم اما...

به زائرات بگو شرمنده ام که  پاهام همراه نیست...نمی تونم جلوی پاشون بایستم:(((

 


+ نوشته شده در  چهارشنبه 92/3/29ساعت  6:29 عصر  توسط دلشده-شیدا  |  نظر



بسم رب المهدی...

 « إنّا غیر مهملین لمراعاتکم ولاناسین لذکرکم»

همه آرزوم اینه که تا همیشه نگهم داری...

همه دلخوشی ام اینه که از حالم خبر داری...

خبرداری دلتنگم؟

همه دلتنگی ام اینه که...


+ نوشته شده در  یکشنبه 91/10/17ساعت  10:55 عصر  توسط دلشده-شیدا  |  نظر



جمعه که می شود دلم بیشتر هوایت را می کند

می خواهم تمام ثانیه های عمرم را تقدیم تو کنم

می خواهم دلم را ... نه ! خودم را وقف تو کنم...

می دانی مولا !  دلی که وقف تو باشد از تمام دل ها بی نیاز می شود

دست خواهش اگر به سوی تو دراز باشد  دیگر در خانه ی غیر را نخواهی زد

چشمی که از دوری تو اشک بریزد دیگر نگاهش به این سو و آن سو نیست

می خواهم دلم را... نه! خودم را وقف توکنم...

من با نگاه به گنبد فیروزه ای تو جان می گیرم

روحم با دو رکعت نماز عشق تازه می شود

نوکری در خانه تو مرا پادشاه می کند

می بینی ارباب؟ من چقدر با تو بی نیازم

می خواهم دلم را... نه!خودم را وقف تو کنم...

وقتی دلم مال تو باشد نه دلی مرا می لرزاند

نه نگاهی مرا از خود بی خود می کند

وقتی دلم بال تو باشد انگار تمام دنیا مال من است

یک دل میدهم تا تمام دنیا از آنِ من شود

میخواهم دلم را... نه! خودم را وقف تو کنم...

 

 

 


+ نوشته شده در  جمعه 91/9/17ساعت  10:46 صبح  توسط دلشده-شیدا  |  نظر



بسم رب المهدی

السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان

چند ماهی می شد که توفیق خدمت نداشتم؛ و دلتنگی شده بود همدم روزهام.حالابعداز چند ماه شب میلاد عمه سادات علیها السلام مهمون آقاشدم...سرنشین ها بیشتراز ظرفیت ماشین بودن ، صدای حرف زدن و خندیدن ...و هرچنددقیقه یکبار صدای مادرم که می گفت: کم حرف بزنید حواس ... پرت میشه...

تواون جمع یه نفر ساکت بود...کسی که اشک امونش نمی داد تا حرف بزنه...

سینه ام سنگین شده بود ، نفس هام به شماره افتاده بودن ، صورتم کاملا خیس بود ...نمیدونم شوق دیداربود یا دلتنگی ذخیره شده...نمیدونم...

هرچی که بود من بودم و قطره های اشک که سر می خورد رو صورتم وشب چراغونی و...

رسیدیم به درب ورودی جمکران...دربی که من سال اول خدمتم بیشترین روزهارو اونجا خدمت کردم...حالا دیگه نمی تونستم حتی اشکمو قایمکنم...چشام سرخ بود و خیس...اما مهم نبود...مهم این بود که من بعدازچندماه برگشته بودم پیش آقام...:)

آقایی که همیشه ازش خواستم و می خوام که دستمو رها نکنه...نمیدونم باید شکر می کردم یا شرح روزهای دلتنگی و دوری رو میدادم امامیدونم آقا هم از برگشتنم خوشحال بود...خوشحال بود که شب میلاد عمه جانشون بهم توفیق حضور داد...مهمون بودم اما حس مهمونارونداشتم...من اون جا یه حس بالاتری دارم...حس یه خادم، وقتی خونه ی مولاشه...

دلگویه 1: اللهم عجل لولیک الفرج

دلگویه2: آقا ! ممنونتم

 

 


+ نوشته شده در  یکشنبه 91/7/2ساعت  9:27 عصر  توسط دلشده-شیدا  |  نظر